وبلاگ باصری آنلاین در جدیدترین مطلب خود نوشت:
سکوت بر همه ی صحرا سایه انداخته است . دستمال های رنگین در دستان تب کرده انتظار می کشند . رنگ از رخسار همگی بیرون تراویده است و شوقی عجیب می طلبد ، رقص دستمال ها بر آسمان دستان ، که بر دیدگان آسمان نیلی صحرا می رقصند .
هوا به درون کشیده می شود و لپ های همچون انار رسیده پر باد می شود .
زنان ایلاتی دور گرفته اند و جامه های رنگین ، از هر رنگی به تن آنان صحرا را از کرختی و سستی که بر او سایه انداخته ، می رهاند . همچون بوم نقاشی ، صحرا رنگین شده است و هر رنگ ، تن پوشی ست بر تن زنان ایلاتی و انتظار همچنان درون هر دستمال نشسته و نفیر ساز و نقاره می طلبد تا به خروش درآیند و غوغایی از جنس غرور مردان ایل به پا دارند .
مردان هر کدام سویی نشسته و انتظار آنان را می خورد . بیرق افراشته شده بر بلندای سیاه چادر به چشمها ، چشمک می اندازد و تور های رنگی آویخته شده بر بیرق دل دل می کند و لوله تفنگ می طلبد تا گرمی گلوله را بر جان خود حس کند .
موسیقی ساز و نقاره به هوا بر می خیزد ، همچون شتابی که در قلم های مردان ایل هنگامه ی هر ییلاق و قشلاق ، آنان را به سمت دیار های سرد و گرم می کشاند . فرقی نمی کند ، سروستان باشد یا پاسارگاد ، وقتی شوق رسیدن در کوله بار هر خانه نشسته باشد و اشتیاق آنان را به تکاپو وادارد . بهار شده و گل و بوته ها بر آرخلق ، دستمال های سر ، تنبان ها و دستمال سر همگی شکوفا شده اند .
بهار خجل از این همه زیبایی ، یک سو لمیده و می نگرد که چگونه ساز به صدا در می آید و دستان تب کرده بر آسمان و زمین فخر می فروشند .
حیا می چکد از چهره های زنان ایل و غرور می تراود از رقص اندام های به حجاب نشسته انان .
زیبایی تن می آساید و خجل می شود هنگامه ی رقص آهوان ایل که هم نوا با نوای دلنشین ساز ونقاره ، پیچ و تاب می خورد و کرشمه می پاشند بر جهانی که اکنون بر پیکره ی عریان خویش تن پوش بی حیایی کشیده و خرامان و بی تفکر ره می پیماید و به سوی مقصدی نامعلوم می تازد .
نوا به هوا بر می خیزد و بلبلان به گوش نشسته اند از این ملودی های اساطیری که از گلوی مرد نوازنده کنده می شود و در ساز طلایی رنگ به بیرون می تراود و مخلوط با ضربات هماهنگ دست و چوب بر پوست کشیده شده بر نقاره ، به گوش جان فرو می رود و هر نت ، آغاز جان گرفتن دستمال بر بوم رنگ گرفته ی آسمان می شود . سمفونی هماهنگ ساز و نقاره با رقص زنان ایل ، اتحاد را فریاد می زند که سالیان سال است بر لغت و اندام عشایر حک شده و زمان با افتخار و سر بالا داده از تبختر ، آن را بر سینه دارد و فریاد بر می آورد .
سیاهی تنها بر زلفان گره خورده و سرک می کشد از زیر طاق چارقد های رنگین و به چشمان فرو می رود و با سیاهی چشمان مردان ایل گره می خورد . تاب می خورد . بر جان و دل فرو رفته و بدل به قطره های آب زیر سبیل های تا خورده به چپ و راست می شود .
صورت های گداخته از آفتاب پنهان می کند شرم را از پرتاب نگه از میان کمان ابروان به هم گره خورده مردان ایل .
دگر سکوت بی معنا شده و اکنون غرور و حیا پا به زمین می کوبد و کل های توام بر گوش های صحرا فرو می رود .
گمپل ها و ریسه های رنگین میان زمین و آسمان به رقص در آمده اند. نرد عشق می بازند میان عشق بازی مداوم با ریسمان های رنگین به هم گره خورد و کشیده شده میان سیاه چادرها برافراشته بر دل صحرا .
نفیر های های مرد ترکه به دست پوست را بر ترکه های ارژنی تبله می کند و پایه به خود می آید .
این نبرد میان مردان ایل ، نشان از بیداری آنان برای حفاظت از این همه زیبایی ست که از دستمال های بر می خیزد و عرق های شرم را می زدایند و ندای زندگی و زندگانی از دستان پینه بسته ی پیرمردان به هوا پرتاب می کند .
بهار بر گوشه گوشه ی زمان خزیده و گه میان دستان می نشیند و گه میان چشمان فرو می رود و تازگی این آمیزش ، خط بطلانی ست بر تمامی پستی ها و کهنگی ها که جایی میان زندگی پر از هیاهوی ایل و ایلاتی ندارد .
گرما میان این همه جنبش و تکاپو رخنه کرده است . میان نمدهای ایل که گه بر سر و گه بر تن و گه بر کف سیاه چادر های ایل نشسته است و اجاق های متعدد چادران را گرمایی دوباره می بخشد .
عشق ، سودایی ست که در هر های و هو ،در هر غریو مردان ایل به هوا بر می خیزد و همره با دستمال هایی رنگین است که با نوای ساز و نقاره به هوا بر می خیزند و همچون شاهینی هوشیار بر شانه های زنان ایل می نشیند .
صحرادر میان کوههای به گل نشسته و به نظاره مانده است . هر کدام مات از یکدستگی زنان ایل انگشت بر دهان گرفته اند و پیچ و تاب های هماهنگ را می نگرند . ناز و کرشمه می تراود از هر کدام که هم سو با ساز ، پای بر زمین می کوبند و غمزه می چکانند بر گلوی مردان خویش که زنگار بر پا و ترکه بر دست فرو می دهند آب گلو و چشم می دوزند بر قلم های لرزان که پشت استواری پایه قایم شده اند و هر آن ممکن از تمامی قوت بازوان ترکه به دست ، خون برگیوه برون ریزند .
هنجره ها به لرزه در می آیند و کل های ممتد به هوا برمی خیزند و ساز با تمام توان می خواند بر گوشهای صحرا . ترکه می رقصد در هوا و خم می شود بر سر و پاها لی لی کنان گوش به های و هوی مردان می سپارد و هر بار دنبال می کند خیزهای مردی که پایه به دست به عقب می گریزد ، مبادا آشنا شود تن ترکه با ساق های گریزان از نفیر ترکه که اکنون میان دستان مردی دگر فشرده می شود .
سیاه چادرها استوار بر دیرکهای به پا خواسته در دل صحرا نشسته اند و خاطرات شبها و روزهای گذشته را مرور می کنند و چشم انتظار سیاه چادری دیگر نشسته اند که چندی دگر بر جمعشان افزوده می شود و سایبانی از شوق و زندگی بر سر جوانان دیروز و عروس و دامادهای امروز خواهند بود .اجاقی دیگر گر خواهد گرفت از درختانی که شاهدی فرسوده اند از همت و تلاش برای زندگی ، و امروز آتش تازه افروخته ای را میان سیاه چادری تازه افراشته به پا خواهند کرد تا گرمی عشق ، بر چهره های تر و تازه ی عروس و داماد ایلاتی هدیه دهند .
نویسنده : محمدظهرابی
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: مرودشتتصاویر مرودشتآثار مرودشتی هاآلبوم خاطرات مرودشت
برچسبها: هنرمندان ایل باصری عشایر ایل باصری پاسارگاد